سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

همون دم دمای صبح ، بعد نماز صبح دو رکعت نماز شکر خوندم؛

به شکرانه ی امروز که تولدمه
همون دقیقه ها بوده که من دنیا اومدم.
که من اجازه پیدا کردم با نفس خودٍ خود خدا برای اولین بار ،نفس بکشم.

واسه اینه که همیشه دنبالشم...

واسه اینه که خیلی دوستش دارم...
امروز من 21 ساله شدم...خوشحالم که همزمان با اوج بار نشستن انارها متولد شدم.

امروز یک سهم ویژ ه ی انار دارم، یک دونه اش از بهشت اومده...

تولد اناریم مبارک


















لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد ، گل دا د ،
 سرخ سرخ  گلها انار شد، داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه
داشتدانه ها عاشق بودند ، دانه ها  توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود.
دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت خون انار روی دست لیلی چکید 
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.  مجنون به لیلی اش رسید .  
  خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود . 

کافی است انار دلت ترک بخورد










 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/8/4ساعت 1:1 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


















 

 



 

دلم هزار سبد ستاره چیده از آسمان ؛ امشب !

امشب دلم نمی خواهد که بخوابم ؛ دلم نمی خواهد که صبح شود...

امشب تفسیر عظمت ایمان ، از آسمان هشتم متولد می شود...

و من از شــــور اوج می گیرد ؛ دلـــم !

امشب ،به سحر که نزدیک می شود ؛ ساعت ؛

آسمان پایین می آید...

پایین می آید و خلاصه می شود در نقطه ای روی زمین !

که مشهدش می خوانیم .

امشب تمام نورها ، تمام ستاره ها ، تمام بی کران آسمان ،

در حریمی خلاصه می شود ؛ که حرم ملکوتی رضایش می خوانیم. 

امشب قیامتی ست ، در مشهد ما !!!

تو از بی کران فاصله ها می توانی سلامش دهی و جواب گیری !

می توانی دلت را به پنجره ی فولاد گره دهی...

در جشن ملائک ؛ در شور تولد و اجابت و دعا ؛

امشب هر صدایی از هر جایی می رسد به گوش خدا...

امشب آسمان خدا نزدیک زمین است ، دستهایت را بلند کن

و به شادی تولد رضا(علیه السلام) گل اجابت بچین از گلستان هشتم ...

اجابتکده ی بی قید رضا(علیه السلام) درش باز است...

دعا کنید!

دعا کنید که بیاید ، دعا کنید که رحمت خدایی ببارد،

دعا کنید که مقرب شویم ، دعا کنید که رضا شافعمان باشد.

برای آرزوهای همه ی آدم ها دعا کنید...

و دلها که متوسل شد ، صدای ملائک پیچیده در

صوت رضا رضاشان که مبارک بادت این عید و این اجابت.

 

امام رضای عزیزم ، این نوشته تقدیم عاشقان توست ،اگه
دلی با خوندن این پیغام دست دعا بلند کرد ، به حق اون
قسم هایی که بینمون محرمانه است ، با اجابتشون
منه حقیر رو سر افراز کن، بذار همه بدونن چه رضایی دارم...

 

آبی تر از نور دوستت دارم

نوشته شده در دوشنبه 89/7/26ساعت 6:43 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |











مقدس ترین تعبیر بودن ! هنوز آسمان شبهای تنهایی ام ؛ متوسل به

دامن سپید ترین قاصدکهای فرشته وار خدا ، شب را به صبح

می سپارد.

و باز دلم ، مضطر و با حال دعا ، دعا...تو را از مهربان ترین

قاصدکهای خدا می طلبد.

در لحظه هایی که پناهم می شوی ، همان شبانه هایی که ،

 از سر لطف... این دل غریبه را قریب  می کنی...سجاده ی

شکرم در مدار اجابت الهی پهن است.

همان لحظه هایی که می ترسم از هجوم صبح؛ که می ترسم

دوباره گم شدن را تجربه کنم در هجوم خلاء !

که شلوغی های بی تو خالی است ... خالی از همه چیز.

 خالی از همه کس .

فکرش را که می کنم ، دل من می گیرد و  کوچکتر از جایی

 برای تپیدن نبض احساسم می شود...

که دوباره زتدگی مرا از تو دور کند ؛ مرا از خویش دور کند...

و باز توسل...فقط توسل. امید بودن می شود که من می مانم!

دوباره دیشب کنار سجاده ی دل ؛ همجوار مهربانی ات شدم،

 و یک بغل حرفهای گفتنی را چشمانت از تمنای نگاهم

خواند...و دل من سبک شد!

ولیکن امروز دوباره دلتنگم ، دوباره پُر... پُر...

پُر از عارفانه هایی که باید برسانم به دستت ، ولیک از تو دورم ... دور...

باید بگویم... همین نیمه شب که از راه رسد باید بگویم با تو ...قبل

از اینکه سپیده سر زند ، بگویم که هراسانم !!! به وسعت ناشناختههای شبهای قدر،

هراسانم ، از غفلتی که کردم ، از حکمتی که در پی اش

نبودم ، از همتی که خواست ونداشتم، از شوقی که داشت و ندیدم ،

از معصیتی که گذشت در آن راهی نیابد ،از دعایی که

به دست خدا نرسد،

از قدری که بگذرد و قدر ندانم ، هراسانم...

هراسان از لحظه هایی که حتی تو مرا به خود وانهی!

دوباره باید بگویم التماس دعا یا حجة الله ! در لحظه های توسل قدر ،

بک یا الله که گفتی ،از حال زارم به خدا بگو...قسمش که دادی برایم

 نجات و رهایی بطلب!

باحجة ، که رسیدی به گونه های خیسم رحم کن و ناجی ام شو.

نجاتم ده...نجاتمان ده از اسارت دنیایی ،که تو آخرین در امیدی...

همین نیمه شب که از راه رسید ، دوباره اشکهای سحرگاهم را هدیه به همان

مهربان ترین فرشته ی خدا می کنم.

و سپیده که بالا زد ؛ دوباره کنار جاده منتظر آمدنت خواهم ماند ؛

این نامه را دوباره به همان نشانی همیشگی می فرستم ؛

 و باز می نویسم:

دل من هزار روز دیگر هم که نیایی ، منتظر خواهد ماند.

متوسل خواهد ماند.

عاشق خواهد ماند؛

ولی ای عزیزترین کا ش بشود همین روزها...چشمانمان را روشن کنی

 به نور وجودت.

 «اللهم عجل لولیک الفرج»


نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 9:59 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


نوشته شده در جمعه 89/5/1ساعت 11:10 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

1170 سال است که مردی؛

منتظر 313 مرد است...چـــقــــدر مرد شدن زمان می برد!!!

 

چه انتظارعجیبی!
تو بین منتظران هم ،عزیز من چه غریبی!

عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت

چه بی خیال نشته ایم...نه کوششی؛ نه وفائی ؛

فقط نشسته ایم و گفتیم:

خـــدا کند که بیایـــــــی
نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 12:28 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

سلام به تنها کسی که شاید ...یه روزی...
یه جوری ...گذرش اینوارا بیفته...
کسی که شاید خیلی اتفاقی به (( عاشقانه ی آرام )) من سر بزنه...

من برگشتم مشهد...الان هم تو حرم رضاجونم...دلم خیلی واسش تنگ شده بود...
امتحانها تموم شد...خیلی عالی بود...
دلم برای خانه ی پارسی بلاگیم با تمام آدم های دوست داشتنیش تنگ شده بود...
نمی تونم بهشون سر بزنم...ولی کاش بدونن که اینجا کسی محتاج دعاست ...
و دعاشون می کنه و خیلی دوستشون داره...
قربون همه...
آرزومند آرزوهاتون.


نوشته شده در دوشنبه 88/11/5ساعت 10:56 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 بهار می بارید؛
وقتی تو با تمام وسعت یک حس لطیف ،وارد خلوت تنهایی هایم شدی...
و من همچون کویری وسعت داشتم ...و سادگی !
و هر زیبایی ای که در خورشید وجود آدمیت نهاده می شود ؛
از نزدیک ترین
 شعاع بر وجودم می تابید...
و من کویر بودم...به سادگی (ساده زیستی) ...برهنه می نمودم ...
نه از باران بهار نصیبی بود مرا...و نه غم گزند سوز زمستانی!!!
و من با تو بود که برای اولین بار...و فقط برای یک بار بود؛
که حس بارش را چشیدم...
و عجیب حسی بود!
حس نفوذ قطرهای سرد باران در وجود گرمم...
تجربه ی زیبای تنها نبودن...
لذت تقسیم وسعت کویرم میان من و تو....

و شکاف افق با دستان تو...
دستانی که برای من ...من با تمام ساده گی ام ؛ معجزه گر نام گرفت!

و عشق نامیدم ...
جریان ناب نفوذ قطرهای بارانیت را...
و همین ساده ترین آغاز قصه ی یک انسان است.

 


نوشته شده در سه شنبه 88/9/24ساعت 8:43 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pars Skin