سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

 

 

 

 

 














ذهنم پر از بی فکری بود و خاطرم مشوش و سرگردان...آروم قدم بر می داشتم.
 نگاه بی رمق و سردمو روی مغازه های کنارخیابون می کشیدم...
شاید تمام حواسم پیش 365 بود!
حس کردم صدایی نگاهمو می خونه ...رو برگردوندم...
کنارم پیر زنی با یه ساک بزرگ ایستاده بود.خواست که کمکش کنم
ساک و از دستش گرفتم و باهم راه افتادیم.
من ،هنوز به اکنون نرسیده بودم!
او ؛ شکر می کرد و دعا!
دعا واسه خوشبختی من!
یه لحظه به این فکر کردم که چقدر اینها برای من همچین دعایی کردن!!!
هنوز به اکنون نرسیده بودم!
گفتم: انشاالله واسه همه ی مسلمونا.
گفت جلوتر تاکسی سوار میشم ، مسیرت کجاست؟
من ؛ هنوز به اکنون نرسیده بودم!
اصلا فراموش کرده بودم مسیرم کجاست!!!
سر که بالا کردم گنبد آقا بود که ، داشت نزدیکم میشد.
گفتم: میرم حرم. یه نگاه توی صورتم انداخت و گفت :حرم؟؟؟
نگاهش کردم، مهربونی توی چروکای صورتش بازی می کرد،
با لبخند گفت : انشاالله قبول باشه ؛ حاجتتو امام رضا بده ،
انشاالله موفق و خوشبخت باشی ...
تن صداش غرق اجابت بود ، آرزو نمی کرد ...سفارش میداد !
انگار اجابت میشد!
چقــــــــــدر آروم و خوشحال بود!چقدر خوشحال بود که کسی کمکش کرده!
من؛ هنوز به اکنون نرسیده بودم!
با لبخند مصنوعی گفتم :ممنون! زنده باشی..
و من هنوز به اکنون نرسیده بودم !
غرق حیرت...
سر که بلند کردم جلوی ورودی حرم امام رضا بودم.
نمی دونم! گنبد به من نزدیک شد ؛ یا من به اون...
به هر حال من دوباره اینجا بودم.

 


نوشته شده در جمعه 88/8/22ساعت 9:25 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

نمی دانم  

 ریشه ام در زمین بود 

 یا در آسمان 

 شاید ریشه ام در رویا بود 

 در خود بودم  

 فرو خورده ... 

 تا شبی از دوردست ها یا همین نزدیکی ها  

 ستاره ای نقره فام طلوع کرد  

 و من اسیر گهواره ی رقصان چشمانش  شدم.  

 گهواره ی نور و امید

 و  

آرمیدم 

 رها  

سرخوش  

عاشق  

آرام. 

 


نوشته شده در سه شنبه 88/8/12ساعت 1:42 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


سلااااااااااااااام.
امروز 4 آبان 88 تــــــــــــولد منه!
تولدم مبارک!

امروز که 20 ساله شدم ....همون دقایق اول لحظه ی تولدم ؛ بعد نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر خوندم!
چقدر خدا رو شکر کردم به خاطر این 20سالی که مواظبم بود، به خاطر تمام داشته هام!
امروز خیلی خوش گذشت!چقدر کسایی که بهم تبریک گفتن !!!
 استادمون اون تمرینایی رو انجام داد که من دوست داشتم.
حتی خدا هم این روزو اون جوری که من دوست داشتم شب کرد! خدایا !!! شکرت.
توی خیابون یه ماشینی تازه از کاشمر اومده بود، انگار به خاطر من اومده بود اونجا...
انار آورده بود . آخه فصل تولد اناره...چقدر جوون و زیبا بودن ! درست مثل من.
خدا رو شکر که این روز قشنگ هر سال پر خاطره تر و بهتر از سال پیش واسم رنگ میگیره
افتخاره که تولدم همزمان با تولد امام رضا است.
ولادت حضرت رضا رو هم بهتون تبریک می گم.


نوشته شده در دوشنبه 88/8/4ساعت 5:58 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

دیگر نسیم بهاری نمی وزد ؛ دیگر هوا به جان ما جان نمی دهد.

 دیگر دل شمارش رسیدن لحظه های خوب را نمی کند...

گل ،به یاد عشق رنگ و بو نمی گیرد...زود می میرد...

دیگر مثل همیشه نیست ....امروز مثل روزهای گذشته نیست...

امروز که یادم رفت چه کسی بودم...یادم رفت دست و پایی می خواستم...بالی ؛ برای پرواز...

امروز که زندگی فراموش شد.

امروز دست به قلم نمی رود...دل اوج نمی گیرد،

ذهن به خاطر خاطره ها سفر نمی کند، آن گذشته که تمام زندگی در آن بود از یاد رفته

و تمام نوشته های لطیف تر از گل دفتر خاطرات ذهن...


نوشته شده در جمعه 88/7/17ساعت 9:31 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 دلم گرفته از بی کسی های غربتم .
هنوز آواز غریب پیچیده با وجودم می نوازید ، سوز تنهایی را،
که من تــــــمام شــــــدم.
راستی گفته بودم به تو آیا ، که دوست می دارمت من ،
به وسعت عدم؟
گفته بودم به تو ، که پرنده پرواز،آسمان،خلاء ،نور ،تاریکی ، آرامش ،تشویش ،خیال ،حضور،غم . شادی....و
حتی نبض در حال زدنم...مرا یاد تو می اندازد ؟...
گفته بودم که کویر ، مرا یاد حسرت نداشته ام می اندازد؟
نداشته ای که آخرش به تو می رسید.
گوش کن ! این موسیقی پیچیده با وجود من هم حتی یک جایش می لنگد،((یه موزیک بدون کلام قشنگ))لحظه ای از وزن می افتد، می بینی؟
او هم حتی مثل تو ،گاهی دوست دارد که مرا بمیراند!
و من او را اینگونه هم دوست دارم...ســـاده ...به وسعت سادگی
دوستی تو ...
من تمام می شوم.
و تو را اگر روزی هم کسی مانند من نبود که بپرستد ، باز هم در پی این باش که چــــرا؟
چرا نمی توانی ساده باشی ، و سادگی دوست داشتنم را بفهمی؟
من تمام شدم، بدون نقطه چین ، بدون حرف مانده ،
اینگونه:
من تمام شدم.
و تو در پی این باش که چرا ...تو نیستی و من هنوز دوستت دارم ؟
من تمام شدم و هنوز به تو نگفتم تو پیچیده در لطافت نسیم عشق من بودی ،
ولی نگاهت در بی کران افق پی مهر می گشت ، و تو فریاد سکوت مرا در چشمانم ندیدی...
تو در من بودی و من در خودم ؛
و اکنون تمام شدم با حرفهای ناگفته ام
با سکوتم
خالی از تو و خالی از خودم
تمام...
مثل این سطر.

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/2ساعت 6:45 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند      گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت          با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید           قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند

 من چیزی ندارم و نداشتم که قابل این همه لطف تو رو داشته باشه ، این فقط بزرگی توست که به من رسیده !از تو ممنونم خدا جون !
امروز اسمم تو قرعه کشی اعتکاف دانشجویی حرم مطهردر اومد.(باز هم از اون بار امانتها که منو آسمون سنگینه برامون) دعا کنید برای من!
همین 13 رجب بود که دعوتم کرد ،حتما دیده مهمون خوبی نبودم ،یه فرصت دیگه بهم داده ، درست مث معلم هایی که برای شاگردهای ضعیفشون کلاس جبرانی میگذارند ،اون هم از نوع خصوصی !هزاااااااار بار ممنونتم!

خلوت گزیده را به صحرا چه حاجتست      چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجتست
جانا بحاجتی که تو را هست با خدا         کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
....
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست        در حضرت کریم تمنا چه حاجتست ؟...
امروز می خوام برای خودم بنویسم...نسیمی که شاید یه روز ی ناسپاس مهربونی های خدا بشه ...
باشه که توی هر موقعیتی مهربونی هاشو شکرکنه!

سلام خانوم!
رجب همین88 که دعوت شدی خونه ی خدا ...تو که قصد نداشتی ،حتی فکرش رو هم نمی کردی،
اما رفتی به این مهمونی ! تو که هیچ وقت خوب نبودی !هیچ وقت بلد نبودی و نیستی که دعا کنی ؛از اونا
که حوصله ی خدا رو سر می برند هستی ،
گاهی اوقات می ترسی که خدا نیگات نکنه ، اما بدون
 که بدی هات بیشتر از لطف خدا نمیشه .
یه وقت اگه زمونه بهت تنگ اومد...اگه دلت گرفت ، چیزی نگی
که ناشکری باشه ،چیزی نگی که خدا با خودش بگه عجب پرو ه این دختر ! این همه لطفو نمی بینه!!!
خدایی که برات سختی بذاره همون خداییه که تو رو ، ذره ذره ی وجودت رو سرشار از عشق کرده امروز...مثل 13رجب .
توی سختی ها هم دنبال عشقی بگرد که جاری باشه توی وجودت.
حالا که داری معتکف میشی مواظب باش ، مواظب سجده و قنوتت!

 


نوشته شده در سه شنبه 88/6/17ساعت 5:53 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 

نسیم کوتاه است و جان افزا .
ملایم و مهربان.
لطافت و نرمی اش را پیش از آنکه حس کنی به جان درک می کنی
و این جانت است که می فهمد و خوش می شود از نوازش او.
نسیم بر همه می وزد و رسمش این نیست که بین گل و گیاه و خار و خاشاک فرق بگذارد.
کار خودش را می کند ، مهربان و دوست داشتنی...!!!


نوشته شده در چهارشنبه 88/5/21ساعت 7:35 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pars Skin