سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

 

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان،و وصله ای ناجور بر لباس هستی .

صدای ناهموار و ناموزنش خراشی بود بر صورت احساس...

با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لب

 می نشست.

صداشی اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.

کلاغ از کائنات گله داشت...کلاغ فکر میکرد در دایره ی قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست.

کلاغ غمگین بود و با خودش می گقت:((کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود.))

پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.

خدا گفت:((عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.

 اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.

سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند.))

ولی کلاغ هیچ نگفت...

خدا گفت :((بخوان ؛ برای من بخوان ؛ این منم که دوستت دارم...سیاهیت را و خواندنت را.))

و کلاغ خواند...این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.


نوشته شده در جمعه 88/1/14ساعت 7:33 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

شب با تمام غربت از راه می رسد

و من تنهام ...مثل تمام سالهایی که گذشت...

وقتی لحظه های شور به تو رسیدن می گذشت...

وقتی من با تمام وجود از تو برای تو می نوشتم...

وقتی برای تمام کاغذها بها سطل زباله بود...

وقتی....

برای تمام راههای بسته نقشه می کشیدم...

چگونه بود خدایی که برایم ، زندگی را با تمام نبودنها رقم زد!!!

چگونه بود صدایم که دیگر به خدا نمی رسد!!!

فاصله ها ما را اینگونه از هم جدا کرد...

برای رسیدن راه بی پایان است و ...

کاری باید کرد...
نوشته شده در پنج شنبه 87/12/29ساعت 12:12 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

                                فصل زندگی کردن....

بهار همه ی آدمها را نوید میدهد...

 و آنها کوله بار بسته اند...

باشد که در بیابانهای عشق و در آن میانه ی جشن ، چیزی بیابند؛که حیف نباشد ...

کوشیدن و بستن و رفتن در آن میان ، که باید چیزی یافت!!!

چشمان حسرت ، ناامید از دیروز ، برای فرداهای بهتر ،

آسمان ابری را درپی خورشید می جوید...

برای یافتن راه... و راهی شدن به سوی نور.

و من هنوز در فکر دیروز...

چقدر دلتنگ می شوم...

دلتنگ لحظه های بودن ، در این نبودن ها...

کنار آنها که همیشه بودند...

آن لحظه ها که فکر لحظه ی نبودن؛ نبودم.

ای کاش تمام کارها با دستانم درست شود...

تا فصل تازه ی زندگی قشنگم آغاز گردد.

پی نوشت:

فصل در لغت یعنی جدا کردن...و همیشه هر فصل با فصل های دیگه متفاوتن و مکمل و ملازم!

و زندگی نمیتونه از فصل و فاصله و تغییر مبرا باشه...و گاهی این تغییرات به میل ما نیس

برا خودم و تمام کسانی که مث من از تغییر فصلهای زندگی و اوج و افول زندگی دل خوشی ندارن آرزو دارم که بتونیم خودمون و با شرایط تطبیق بدیم و

البته گاهی اونو با خودمون!
نوشته شده در جمعه 87/12/16ساعت 9:3 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

((و در واپسین روزهای ماه محرم و صفر))

 

عصر یک جمعه ی دلگیر.دلم گفت:بگویم ، بنویسم:

که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است؟

به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است؟

بگو حافظ دل خسته ، زشیراز بیاید، بنویسد:

که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عاشق ترک خورد ؛ گل زخم نمک خورد؛زمین مرد،زمین مرد!

خداوند گواه است...دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است.

ولی حیف!نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی...برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه ی دلگیر ؛ وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس!

تو کجایی گل نرگس؟!!!

به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم؛ زده آتش به دل آدم و عالم .

مگر این روز و شب رنگ شفق یافته، در سوگ کدامین غم عظمی

 به تنت رخت عزا کرده ای ، ای عشق مجسم ! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر از عمق نگاهت ؛ نکند باز شده ماه محرم، که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت.

به فدای نخ آن شال سیاهت.به فدای رخت ای ماه ! بیا.

صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی...آجرک الله...

عزیز دو جهان ، یوسف در چاه ، دلم سوخته از آه نفس های غریبت.

دل من بال کبوتر شده ، خاکستر پرپر شده ، همراه نسیم سحری روی پر فطرس

معراج نفس گشته هوایی .و سپس رفته به اقلیم رهایی...

به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شودآیا که مرا نیز به همراه خودت ، زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی ؟:

به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد،نگهم خواب ندارد،قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.

همه گویند به انگشت اشاره :مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد...؟؟؟

تو کجایی...؟شده ام باز هوایی...شده ام باز هوایی...

گریه کن؛ گریه و خون،گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را...

و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه زمقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من،همچو عصا در ید موسی بشود...چون تپش موج مصیبات بلند است...به گستردگی ساحل نیل است...و این بحر طویل است.

و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است ، که این روضه ی مکشوف لهوف است...

عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است.

و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است؛ ولی حیف که ارباب ((قتیل العبرات)) است. ولی حیف که ارباب ((اسیر الکبرات)) است ولی حیف که هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی...

الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که ((الشمر55))

خدایا چه بگویم ...که ((شکستند سبو را و بریدند...))

دلت تاب ندارد؛ به خدا با خبرم. میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی.

قسمت میدهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی...تو کجایی

نوشته ی سید حمیدرضا برقعی


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 9:22 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

منتظره

هنوز برای ایـــــــــــن همه غیبت و نبودن ، دلیلی پیدا نکردیم که حتی خودمونو راضی کنه...

هـــــــــــــــــزار بار هم که تمنای دل رو شنیدیم ...چی شد؟...چکار کردیم؟...

منتظر کی نشستیم تا نجاتمون بده!

بعد این همه سال خدا هنوز صبورانه منتظره برگشتنمونه...

...

باید دست به زانو بگیریم تا بتونیم باایستیم...

برای پریدن ، باید پاهامون تاول بزنه...

باید آنقدر دنبالش بدویم که خسته بشیم...

وقتی چشامون سیاهی رفت اون موقع دیگه پریدیم!

چشات که باز شد باورت میشه داری پرواز می کنی...

دیگه تاول پاهات سوزش نداره...

دیگه دلت تنگ نمیشه...

دیگه تنها نیستی ؛گلم!

حالا

فقط یک قدم مونده تا آغوششو احساس کنی!

و دوباره چشاتو رو هم بذاری و نگران

نبودنشو تنها شدن نباشی...

پرواز که کردی ، باورت میشه که میتونی بهش اعتماد کنی.

چشات که باز شد،می بینی ؛ خدا نزدیکه.

باور کن که...

خدا هست.
نوشته شده در یکشنبه 87/11/27ساعت 10:5 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

امتداد لحظه ها جاریست در زمان....

***

بی خیال اومدنها و رفتنها ؛ بودنها و نبودنها...

و هنوز آدم روزی هزار بار به گناه سیب تبعید میشه

و هنوز بی محابا از تبعید و شب زدگی ،طئم شیرین سیب رو

بدون تلخی هاش احساس می کنه...

و روزی هزار هزار بار چشمای دوره گردش ، مبهوت سیب هاییه

که به مهمونی شبونه دعوتش می کنه...

هنوز نمی دونه دزدیدن میوه ی ممنوعه گناه یا نه !!!

ولی خوب...شاید امیدی باشه!

مث همون موقع که آدم سرگردون و شب زده ، تو بی انتهای کویر

دنبال حوای خودش می گشت...

حوا ! مونس غربت کویر .

نمی دونم ! شاید فقط به خاطر ترس از تنهایی بود...

به هر حال ؛ پیداش کرد

درست همون موقع که غم زده ، بیابونهای بی انتهای کویر

رو زیر پا می گذاشت ؛

نسیم وزید...

نسیم که وزید بوی بهشت می داد...بوی گیسوی حوا...

بوی گیسوی حوا ، پیچیده تو آغوش نسیم ...

به آدم جون دوباره داد...

***

پی نوشت:

آاااااااااااااااااااااااااااای آدما...آدم حسرت گندم نباشیم!

***

اما یه نکته ی جالب که خیلی جای بحث داره:

گاز زدن به اون میوه ی ممنوعه باعث شد که من باشم!

(به اشاره ی یکی از دوستان خوبم)


نوشته شده در پنج شنبه 87/11/17ساعت 5:21 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

((اینجا مشهد است.نیمه شب شرعی 24/آذر .

وسط بلواره حر.پیاده پیش به سوی دست گیر دلم(رضا)تنهای تنها!))

دلم گرفته...

دلم عجیب گرفته...

دلم به وسعت عظمت عمق آسمان الهی گرفته...

دلم به غم تمام نباید هایی که باید شد..

دلم به سوگ تمام بایدهایی که نباید شد...

عزا گرفته...

دلم دوباره چشم به راه گرفته...به راه دستانی که دستانش را ؛مثل تمام گذشته ها که گذشت ...که گرفت... بگیرد.

و بسی امید است...

می دانم که...

روزی تو خواهی آمد.


نوشته شده در دوشنبه 87/9/25ساعت 7:5 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pars Skin