سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

به نیمه ی شعبان که می رسیم ؛ دلم برای خودم می سوزد...
دلم برای همه ی مردم شهر می سوزد...

به حق لبهایی که ذکر اللهم عجل لولیک الفرج زینت بخششان
است، ای ولی دلها ! دعایمان کن.
اللهم عجل لولیک الفرج

...................................................................................

دلم پر از حرفهای گفتنی نگفته ... به همین دو جمله ی بالا اکتفا کرد و سخت ناراضی!

اما یکی از دوستانم که انشالله به زودی کتابهاشو با نام «نیک اندیش» بخونید...

این شعر روتقدیم نگاهاتون کرده:

در زمان غیبتت بر چاه تو سر می نهم

 در فراق روی تو من ندبه ها سر می دهم

 غیبتت ای یوسف زهرا مرا آزرده است

 آن جمال نازنین تو دلم را برده است

 روزهایم را به عشق ندبه ات سر می کنم

 هفته هایم را به عشق جمعه ات پرپر می کنم

 غیبتت کبری تر از این عمر صغرای من است

 «العجل مولای من» ذکر دلارای من است

 


نوشته شده در دوشنبه 99/1/11ساعت 2:0 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

یه روز یه پیامکی به دستم رسید :

تو اگر نباشی دیگری جایت را پر می کند!

اون روز تازه فهمیدم معنی این آگهی تبلیغاتی چقدر عمیقه که می گه:

وقتی چی توز نیست...یعنی چی؟... خب یه چی توز دیگه هست!مؤدب

خب! یه چی توز دیگه هست.

به همین سادگی!

..................................................

پی نوشت: دیگه احتیاط لازم نیست ! شکستنی ها شکست ! هرجور حال میکنید حمل کنید!

پی نوشت: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی... ـــمطلـــــــقا سکوتهیسسسس

 


نوشته شده در جمعه 99/1/1ساعت 2:0 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

من دلم نمی خواد زبان بخونم...

دوست ندارم...

آخه چرا باید برم کلاس زبانگریه‌آور

خسته شدم...هر روز ...هر روز...


نوشته شده در یکشنبه 91/6/26ساعت 5:54 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

زندگی قشنگه و

بچه ها هم جزئی از قشنگی این زندگی اند...

تازه ریحانه دختر خواهرم به دنیا اومده بود که این وبلاگ رو ایجاد کردم...

چون گاهی ریحون صداش می زدم، شد اسم این وبلاگ...

جمعه محمد امین ، داداشش به دنیا اومد... :)

این باشه یادگاری تا روزی که هر دوشون بزرگ شدن و به دیدن وبلاگم اومدن...

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 3:16 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

مقدس ترین تعبیر بودن ! هنوز آسمان شبهای تنهایی ام ؛ متوسل به دامن سپید ترین

قاصدکهای فرشته وار خدا ، شب را به صبح می سپارد.

و باز دلم ، مضطر و با حال دعا ، دعا...تو را از مهربان ترین قاصدکهای خدا می طلبد.

در لحظه هایی که پناهم می شوی ، همان شبانه هایی که ،از سر لطف... این دل غریبه

را قریب  می کنی...سجاده شکرم در مدار اجابت الهی پهن است.

همان لحظه هایی که می ترسم از هجوم صبح؛ که می ترسم

دوباره گم شدن را تجربه کنم در هجوم خلاء !

که شلوغی های بی تو خالی است ... خالی از همه چیز.

خالی از همه کس .

فکرش را که می کنم ، دل من می گیرد و  کوچکتر از جایی

برای تپیدن نبض احساسم می شود...

که دوباره زتدگی مرا از تو دور کند ؛ مرا از خویش دور کند...

و باز توسل...فقط توسل. امید بودن می شود که من می مانم!

دوباره دیشب کنار سجاده ی دل ؛ همجوار مهربانی ات شدم،

و یک بغل حرفهای گفتنی را چشمانت از تمنای نگاهم خواند...

و دل من سبک شد!

ولیکن امروز دوباره دلتنگم ، دوباره پُر... پُر...

پُر از عارفانه هایی که باید برسانم به دستت ، ولیک از تو دورم ... دور...

باید بگویم... همین نیمه شب که از راه رسد باید بگویم با تو ...قبل از اینکه سپیده سر زند ،

بگویم که هراسانم !!! به وسعت ناشناختههای شبهای قدر،

هراسانم ، از غفلتی که کردم ، از حکمتی که در پی اش

نبودم ، از همتی که خواست ونداشتم، از شوقی که داشت و ندیدم ،

از معصیتی که گذشت در آن راهی نیابد ،از دعایی که به دست خدا نرسد،

از قدری که بگذرد و قدر ندانم ، هراسانم...

هراسان از لحظه هایی که حتی تو مرا به خود وانهی!

دوباره باید بگویم التماس دعا یا حجة الله ! در لحظه های توسل قدر ،

بک یا الله که گفتی ،از حال زارم به خدا بگو...قسمش که دادی برایم نجات و رهایی بطلب!

باحجة ، که رسیدی به گونه های خیسم رحم کن و ناجی ام شو.

نجاتم ده...نجاتمان ده از اسارت دنیایی ،که تو آخرین در امیدی...

همین نیمه شب که از راه رسید ، دوباره اشکهای سحرگاهم را هدیه به

همان مهربان ترین فرشته ی خدا می کنم.

و سپیده که بالا زد ؛ دوباره کنار جاده منتظر آمدنت خواهم ماند ؛

این نامه را دوباره به همان نشانی همیشگی می فرستم ؛

و باز می نویسم:

دل من هزار روز دیگر هم که نیایی ، منتظر خواهد ماند.

متوسل خواهد ماند.

عاشق خواهد ماند؛

ولی ای عزیزترین کا ش بشود همین روزها...چشمانمان را روشن کنی

به نور وجودت.

«اللهم عجل لولیک الفرج»


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 12:29 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

ماه رمضون که میشه و نفس می کشم...
نفس می کشم و عمــــــــیق تر نفس می کشم...
دوست داشتن خدا رو حس می کنم و باور، که خیلی مهربونه...
می بینم که دوست داشتن اون خیلی بیشتر از منه...
سر سفره رحمتش که می شینم می بینم که سفره ی من خالی خالیه...
اینا رو که می بینم ، به نیستی کشیده می شه وجودم...
تهی می شم؛ حتی خالی از نسیم...
به این نقطه که میرسم، دوست دارم همه ی وجود خالی من ،
پر بشه از بازتاب تصویر خدایی اون...
وجود تهی من که پر میشه از رنگ و بوی خدایی خدا، آرامش می گیرم ...
آرامش می گیرم و بــــــاز نفس می کشم...
نفس می کشم.

                                              خــــــــــدا جون ! شکر مهربونیت

 


نوشته شده در دوشنبه 91/5/2ساعت 5:14 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin