سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

بزرگ شدن دردناک است و
من تمام وجودم درد می شود...
نمی دانم چقدر از کوچکی هایم کم شده...
در این هیاهوی دلم که جای پای تردید حتی به اینجا...(راه بهشتم) نفوذ کرده
یک خواسته حتمی ست!
کم نشو !
حتی اگر درد چاره ساز خُردی ام نشد ؛
کوچک بپذیر مرا و
کم نشو از زندگی من
خدای من!


نوشته شده در دوشنبه 90/12/8ساعت 10:0 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

می دانی! دلم به جای طپش
تیک تاک می کند ...
به خاطر نقطه چین هایش؛
هر ساعت که می گذرد، تردید پر کردن جاهای خالی بیشتر می شود...


نوشته شده در دوشنبه 90/11/10ساعت 11:22 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


کوچک شده بودم ... تنها بودم... روی خاک های نرم قدم می گذاشتم و چشمانم در پی گمشده ای می گشت... قدم هایم همراهی اش می کرد و سر تا سر این بی کران را با نگاهم زیر و رو کردم ... حساب چند روز و چند ماه و چند سالش را نداشتم... یک جایی که به ظاهر مثل همه ی جاهای این برهوت بود و برای من نه ؛ ایستادم هر دو دستم رو بردم زیر خاک ها و مشت هامو پر کردم ... فکر کردم خودشه... فکر کردم پیداش کردم ! همه ی این راهی که اومده بودم برگشتم... دویدم و برگشتم سمت خدا یک نفس دویدم... نزدیکش که شدم ... ایستادم... نفس نفس میزدم و صدای تپش قلبم رو می شنیدم... قد و قواره ام از اون چیزی که بود کوچکتر شده بود ... خیلی کوچک.
مضطر از اینکه قبول کنه یا نه..رفتم جلو... آروم آروم... رو به روش ایستادم و دستامو سمتش دراز کردم مشتمو نیمه باز کردم. یه چشمم به دستاهم بود و ذره هایی که ریز ریز از لا به لای انگشتام می ریخت... یه چشمم به چشمای خدا که چی بگه ...با اخماش که نگاهم کرد فهمیدم که نفهمیده بودم ... نگاه نگرانم از صورتش لغزید سمت دستام ... باز ملتمسانه نگاهش کردم ... به خودم گفتم حالا دیگه مهم نیست چقدر گشتی... چقدر آب شدی... مهم اینه که ذره های کف دستت رو باید رها کنی ... گذشتم ازش چون اون نمی خواست... دستامو باز کردم... بازِ باز ... همه اش ریخت جلوی پام ... نگاهم لغزید اونجا...
دو سه گام رفتم عقب...دستامو گذاشتم روی چشمامو اشکام که ذره ذره می ریخت باز هم آب می شدم.
آدم توی هبوط زود آب میشه بعضی ها آب می شن و نیست می شن...بعضی ها آب که می شن بزرگ می شن... منم بزرگ می شدم.

توی اون سکوت همیشه جاری هیچ وقت به اندازه ی اون روز آرزو نکردم که کاش خدا باهام حرف میزد!
قدم می زدم... دلم برای نسیمی که بوی بهشت داشته باشه تنگ شده بود...
هر روز می گذشت... هر شب می گذشت ... من تنها بودم و هستم.
گذشتم ازش... خود خدا هم دید که گذشتم ازش... اما هنوز دلم پیش اون یه کود خاکه که جلوی پای خدا گذشتم ازش...
خیلی روز گذشته... خیلی شب گذشته... و تو نمی دونی که شب و روزای هبوطی چقدر سخت می گذره
می ترسم... می خوام برگردم...تنها برگردم.. من از این روزای هبوطی می ترسم... از تو که یه کود خاکی می ترسم که این همه احساس قشنگو آب کنی... من هنوز صدای تپش قلبم توی گوشمه و این صدا رو دوست دارم... پس بر می گردم.


نوشته شده در شنبه 90/10/24ساعت 2:0 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 

صبح کلاس داشتم  اما عصر مشهد بودم.
شب یلداست و همه بچه ها خونه ی ما جمع اند.آخر شب وقت فال گرفتن شد....
همیشه شعرای حافظ رو من می خوندم ولی حالا بدجوری صدام گرفته ...
سرما خوردگی و پایان نامه و امتحان ها و ... حال و حوصله رو ازم گرفته .
گفتم حافظ حالم گرفته ...یه چیزی بگو که دلم باز شه...
اما انگار حافظ هم می دونست این روزا چیزی نداره که انرژی رفته ی منو احیا کنه !
کتاب رو که باز کردم این شعر اومد:

کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد       یک نکته از این معنی ، گفتیم و همین باشد
از لعل تو گریابم انگشتری ، زنهار                 صد ملک سلیمان در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود، از طعن حسود ای دل         شاید که چو وابینی ، خیر تو در این باشد
هرکو نکند فهمی، زین کلک خیال انگیز         نقشش به حرام ارخود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند    در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود               کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر         کاین سابقه ی پیشین، تا روز پسین باشد

حافظ با این همه توانایی هم اظهار عجز می کنه و میگه دل غمگین تو رو حتی شعرای من نمی تونه شاد کنه... آب پاکی رو میریزه و میگه  این قسمت توست... از اون طرف هم میگه هرکس قلم خیال انگیز رو درک نمی کنه به تصویر کشیدنش حرامه ، هر چند که آدم مهمی باشه (اونا نمی فهمند،من که می فهمم چه کنم!)

گفتم تو راست می گی حافظ جون ... حالا از عشق بگو... این شعر اومد:

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم                 لیکن از لطف لبت صورت جان می بستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست        دیرگاه است کزین جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که بحور           در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین              که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم
در ره عشق از آن سوی فنا، صد خطر است        تا نگویی که چو عمرم بسر آمد رستم
بعد از نیم (مرگم) چه غم از تیر کج انداز حسود    چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا                 که به افسوس و جفا، مهر وفا نشکستم
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت                 آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود                کرد غمخواری شمشاد بلندت، پستم
واقعا قشنگ میگه... یه بار دیگه هم که باز کردم باز همین شعر اومد...
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا


نوشته شده در جمعه 90/10/2ساعت 10:15 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

لنگه های چوبی در حیاطمان گرچه کهنه اند و جیر جیر میکنند  ؛

محکمند ...

خوش به حالشان که لنگه همند . . .

پی نوشت: این روزها خیلی بیشتر از همیشه به این فکر می کنم که چگونه بگویم ؛
خدا (حسین پناهی) را رحمت کند ؛ قشنگ گفته . منتظر نوشته های من که هرگز نمی خوانی ،
یا می خوانی و هرگز نمی فهمی باش ... بزودی خواهم گفت .

 


نوشته شده در یکشنبه 90/9/20ساعت 8:59 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

راه بهشتم راهیه که از تو شروع بشه ؛
در مدار تو جریان پیدا کنه ؛
و آخرش برسه به تو ؛
تو که تکیه گاه همه ی لحظه هامی ،
تو که با همه ی بدی هام دوستم داری ،
تو ؛ رضای مهربونی ها.
من ؛ اونی که با همه ی بدی هاش دوستت داره!
حال و هوای جشن ولادتت که میشه، تو سکوت رو هم اجابت می کنی ؛
منم ساکتم...
فقط اومدم یه چیزی بگم : آبی تر از نور دوستت دارم.
                                                         به همین سادگی!
پی نوشت: آدما ! حواستون هست؟ ولادت دریای رافتِ ،
می دونی که دل های شکسته رو...
                                                  التماس دعا


نوشته شده در سه شنبه 90/7/12ساعت 2:4 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

ساختن و پیمودنش سخته... ولی ممکنه.
پی نوشت: هستی هستم .... نباشی ...بازهم هستم...:)
حتی شده تنها...حتی اگه تنهای تنها


نوشته شده در یکشنبه 90/6/27ساعت 6:48 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pars Skin