سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

 

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان،و وصله ای ناجور بر لباس هستی .

صدای ناهموار و ناموزنش خراشی بود بر صورت احساس...

با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لب

 می نشست.

صداشی اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.

کلاغ از کائنات گله داشت...کلاغ فکر میکرد در دایره ی قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست.

کلاغ غمگین بود و با خودش می گقت:((کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود.))

پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.

خدا گفت:((عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.

 اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.

سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند.))

ولی کلاغ هیچ نگفت...

خدا گفت :((بخوان ؛ برای من بخوان ؛ این منم که دوستت دارم...سیاهیت را و خواندنت را.))

و کلاغ خواند...این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.


نوشته شده در جمعه 88/1/14ساعت 7:33 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin