سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

خسته ام از آرزوها ،آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ،بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را ،روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی ،زندگی های اداری

آفتاب زردو غمگین ،پله های رو به پایین

سقف های سرد و سنگین ،آسمان های اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشم هایی پینه بسته

خسته از درد های بسته ،خسته از چشم انتظاری

صند لی های خمیده ،میز های صف کشیده

خنده های لب پریده ،گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی ،پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ،با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ،باد خواهد برد باری

 روی میز خالی من ،صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری

 


نوشته شده در سه شنبه 87/2/24ساعت 7:20 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

نه غار کهف

نه خواب قرون

چه میبینم ؟

به چشم هم زدنی روزگار برگشته است

به قول پیر سمرقند

همه زمانه دگر گشته است

چگونه پخنه خاک

که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش

چو قطره قطره خون در وجود من جاری است

چنین به دیده من ناشناس می آید ؟

میان اینهمه مردم میان اینهمه چشم

رها به غربت مطلق

رها به حیرت محض

یکی به قصه خود آشنا نمی بینم

کسی نگاهم را

چون پیشتر نمی خواند

کسی زبانم را

چون پیشتر نمی داند

ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم

به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم

همه زمانه دگر گشته است

من آنچه از دیوار

به یاد می آرم

صف صفای صنوبرهاست

بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است

شکفته در نفس تازه سپیده دمان

درست گویی جانی به صد هزار دهان

نگاه در نگه آفتاب می خندد

نه برج آهن و سیمان

نه اوج آجر و سنگ

که راه بر گذر آفتاب می بندد

من آنچه از لبخند

به خاطرم ماندهاست

شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست

صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح

نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر

نه جای بوسه تیر

من آنچه از آتش

به خاطرم باقی است

فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است

شراب روشن خورشید و

گونه ساقی است

سرود حافظ و جوش درون مولانا ست

خروش فردوسی است

نه انفجار فجیعی که شعله سیال

به لحظه ای بدن صد هزار انسان را

بدل کند به زغال

همه زمانه دگر گشته است

نه آفتاب حقیقت

نه پرتو ایمان

فروغ راستی از خاک رخت بربسته است

و ‌آدمی افسوس

به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد

به قتل ماه کمر بسته است

....

(فریدون مشیری)


نوشته شده در پنج شنبه 87/1/22ساعت 8:46 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

باغ باران خورده می نوشید نور

لرزشی در سبزه های تر دوید

او به باغ آمد درونش تابناک

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید

شاخه خم می شد به راهش مست بار

او فراتر از جهان برگ و بر

باغ سرشار از تراوش های سبز

او درونش سبزتر سرشار تر

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس

پرتویی افتاد در پنهان او

دیده بود آن را به خوابی ناشناس

در جنون چیدن از خود دور شد

دست او لرزید ترسید از درخت

شور چیدن ترس را از ریشه کند

دست آمد میوه را چید از درخت


نوشته شده در پنج شنبه 87/1/22ساعت 8:43 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
یکی بود یکی نبود...

زیر گنبد کبود،نفس.. بریده بریده بود...زندگی نبود...

آخرین روز سال بود...

که تموم شد ،تمام شب زنده داری های بالش وتشکش برای در آغوش کشیدن آه و ناله هاش و پاک کردن عرقش...
تموم شد
،نگاه های ترحم آمیز دوست و آشنا...

تموم شد، تمام غصه های مادرانه ی مادرش...

 یه عمر جون کندن و هم خونه بودن با عزرائیل تموم شد...

خیلی سال بود که سعید مویی برای از دست دادن، به سر نداشت اما نوازش های بالش خیسش هم تموم شد ...

خلاصه شدن دردای تنش، تو فشار مشت بی رمقش، به تشکش هم تموم شد...

ذرات روحش با عرقش از تنش دراومد،تا اینکه 29 اسفند هم آخرین قطرش با نگاه سرد و لبخند تلخش در اومد...و تموم شد...

سرطانش هم تموم شدو از تنش بیرون رفت اما... سعید رو هم با خودش برد...

سعید مـــُـــــــــــرد.
اون که حتی نمی تونست راه بره،تا خدا پرواز کرد.
شاید امروز گوشه ای از بهشت بتونه نفس بکشه ،یه نفس عمیق که تمام ریه هاشو پر از هوای بهشتی کنه، کاری که هیچ وقت نتونست بکنه...
شایداونجا بتونه بخنده ،از ته دل...

روحــــــــش شاد.


نوشته شده در یکشنبه 87/1/4ساعت 6:15 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

دریا کنار از صدفهای تهی پوشیده است

جویندگان مروارید به کرانه های دیگر رفته اند

پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است

صدا نیست دریا پریان مدهوشند آب از نفس افتاده است

لحظه من در راه است و امشب بشنوید از من

امشب آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد

امشب سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد

امشب لبخندی به فراتر ها خواهد ریخت

بی هیچ صدا زورقی تابان شب آب ها را خواهد شکافت

زورق ران توانا که سایه اش بر ر فت و آمد من افتاده است

که چشمانش گام مرا روشن می کند

که دستانش تردید مرا می شکند

پاروزنان از آن سوی هراس من خواهد رسید

گریان به پیشبازش خواهم شتافت

در پرتو یکرنگی مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد

 

 

سال نو مبارک...

با امید آرزوهای خوش..

نوروز تان پیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِروز...هر روزتان نوروز


نوشته شده در پنج شنبه 87/1/1ساعت 8:9 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

چه بی عار مردمی هستیم ما!چه بی آب چشمانی در سر کاشته ایم !چه بی رقص دست و پایی به خود آویخته ایم !((چه بی نشاط بهاری که بی تو می رسد !))فریاد! از این روز های بی فرهاد . حسرتا! از شبهای بی مهتاب .

فغان ! از چشم و دل ناکشیده هجر .آیا هنوز نوبت مجنون است و دور لیلی ؟پنج روزی که نوبت ماست،

مغلوب کدام برج نحس است ؟تهمت نحس، اگر بر زحل ننهم، با طالع پرده نشین، چه می توانم گفت؟حافظ! یک بار دیگر بر سینه مرده خوار من بنشین و بخوان !کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ره ز که پرسی ؟چه کنی چون باشی ؟

مهپارهای سعدی ،اینک همه بر سفره مار و مورند.تو که از ماه تا ماهی، بر خوان خود ،نشانده ای ،از او این خاکساری را بپذیر :

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان،که خاک کوی تو باشم .

شمس را در مثنوی نمی آراستی، اگر دیده بودی ،خورشید چه سان،هر صبح بر سر و روی موعود ما بوسه می زند ؛چه سان هر

شب،ماه در گوشه محراب سهله ،به عقیق خاتم او می اندیشد ؛چه انبوه ستارگان، غبار راه او ،بر خود می آویزند ،چه دلفریب غنچه هایی ،که در نسیم یادش،سینه می گشایند!

نی را به شکایت نمی خواندی ،اگر دیده بودی ،در نیستان چه آتشی افتاده است !

ای قیامتگاه محشر! در این غوغای عاشق پیشگی ها ،کسی هم تو را جست ؟کسی گفت آیا به شکر خواری ،نباید از شکر ساز غفلت کرد؟به مه پرستی ،از آسمان نباید چشم دوخت ؟

کسی گفت آیا : دوست دارد یار این آشفتگی کوشش بیهوده ،به از خفتگی ؟  

ولی من که از هزار زخمِ شرافت ،در مریضخانه عشقم،با تو  می گویم .از درازی راه ؛از سنگینی بار؛از گل اندودی دل؛از پا و دست بی دست و پا ؛از گنگی سر؛از تنگی رزق؛از بی رحمی باغبان هایی که فقط،پاییز و زمستان،آهن به در چوبین باغ می کوبند و تیغ و تبر را خط و نشان می کنند، با تو می گویم.از شوکران غیبت،که هنوز بر جام انتظار می ریزند؛ از بغض های جمعه شب، که گلو می فشارد،سینه می دراند و عبوس می نشیند.

باور کن که بی عمر،زنده ایم ما.

و این بس عجب مدار ؛((روز فراق را که نهد ،در شمار عمر!!!

که گفت عمر ما کوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.

روزگار درازی است در نزدیک ترین قله به آسمان – میان ابر ها- نفس از کوهستان سرد زندگی گرفته است.

بی عمر هم میتوان زندگی کرد و ما اینگونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اکنون پاس داشته ایم .

ای شاد ترین غم!

شکوه تو چنین مرا به شکوه واداشت و من از صبوری تو در حیرتم.

آرزو نامه های مرا که یک یک ،پر می دهم،به دانه ای در دام انداز و آنگاه جمله ای چند بر آن بیفزا ؛تا بدانم که نوشتن را خاصیتی است،شگرف.  

اینک کودک دل را به خواب می برم

((شکوه چرا ؟ مگر به این که غیبت،سرا پرده جلال

 است،و غمگنانه ترین فریاد عاشقان ،جشن حضور؟))                                                                      


نوشته شده در یکشنبه 86/12/26ساعت 7:9 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

((و در آغاز هیچ نبود ،کلمه بود ، وآن کلمه خدا بود))    (تورات)

و (کلمه) بی زبانی که بخواندش ،و  بی (اندیشه ) ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ،

                                و با (نبودن )چگونه می توان ب( بودن)؟

و خدا بود و ، با او ،عدم

و عدم گوش نداشت ،

حرفهایی هست برای (گفتن )

که اگر گوشی نبود؛ نمی گوئیم.

و حرفهایی هست برای (نگفتن)؛

و حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند .

حرفهای شگفت،زیبا و اهورائی همین هایند ،

و سرمایه ی ماورائی هر کسی به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بی تاب و طاقت فرسا ،

که همچون زبانه های بی قرار آتشند،

و کلماتش ، هر یک ، انفجاری را به بند کشیده اند ؛

کلماتی که پاره های (بودن) آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی (مخاطب) خویشند ،

اگر یافتند ، یافته می شوند...

....و

در صمیم (وجدان) او ، آرام می گیرند .

و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند،

و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش می کشند و ، دمام ،حریق های دهشناک عذاب بر می افروزند.

و خدا برای نگفتن حرفهای بسیار داشت ،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد .

و عدم چگونه می توانست (مخاطب) او باشد؟

......

هر کسی گمشده ای دارد،  

 و خدا گمشده ای داشت .

هر کسی دوتا است،و خدا یکی بود .

هر کسی،به اندازه ای که احساسش می کنند ،( هست)

هر کسی را نه بدانگونه که (هست)، احساس می کنند،

بدانگونه که (احساسش) می کنند، هست.

انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد،

و (بودن) خویش را از زبان دوست ، می شنود .

هر کسی (کلمه) ای است :

که از عقیم ماندن خود می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد ،

و کلمه مسیح است ،

آنگاه که (روح القدس) –فرشته ی عشق- خود را بر مریم بیکسی ، بکارت حسن ، می زند و با یاد آشنا ،فراموش خانه ی عدمش را فتح می کند ....

*شاندل *

 


نوشته شده در سه شنبه 86/12/14ساعت 6:14 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pars Skin