سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

جمعه ای که گذشت به روایت من!

این سه چهار ماهه ی اخیر چند بار پسر عمه ام ما رو دعوت کرده بود باغ ؛خارج از شهر .

هر بار به علتی نشد که بریم.

این هفته دیگه برنامه ریزیا از اول هفته شروع شد ، برای روز جمعه .

پنج شنبه شب خواهرم اومدند مشهد. دوست خانوادگیمون تماس گرفتن که ما میایم مشهد (از سبزوار)

امروز جمعه.

خیلی کم پیش میاد صبح خیلی زود از خونه بزنیم بیرون.

بعد نماز رفتیم خونه ی پسر عمه ،

بلوار خیام بودیم که پشت یک چراغ قرمز بابا ترمز زد.

شوهر خواهرم که خیلی سرعت داشت با یه خط ترمز سه چهار متری چسبوند به ماشین ما.

خوب دیگه!تصادف هم ندیده بودم که دیدم!

با یه ربع تاخیر راه افتادیم.

ساعت های اولی که وارد باغ شدیم ،ریحانه ی دو.ساله از پله ی بلند افتاد .فقط خدا رحم کرد!!!

خیلی وحشتناک بود.

چندساعت بعد داداشم یک شیرجه زد تو استخر وسط باغ .

اما سردی آب و فشار زیاد استخر بزرگ و عمیق باعث شد نفس کم بیاره.

همه ترسیده بودن.دیدن غرق شدن یه آدم خیلی وحشتناکه! بالا گرفتن سر وصدا منو کشید بیرون.

سه متری از کنار استخر فاصله داشت، اومد نزدیک لبه . عروس عمه ام رفت تو آب و دستشو گرفت!

این هم بخیر گذشت.

بعد از نهار هم آقایونو خوابوندیم و زدیم به آب.

مهمونا هم شب تشریف آوردن.


نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 10:1 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

خداوندا !

تقدیرم را زیبا بنویس؛ کمک کن آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم

و آنچه تو دیر می خواهی من زود نخواهم.

الهی !

این بنده چه می داند که چه باید جست ؟

داننده تویی هر آنچه می دانی ده .

خدایا! چگونه زیستن را به من بیاموز...و با تمام رحمانی یتت چگونه مردن را هم!

 


نوشته شده در یکشنبه 88/3/17ساعت 7:57 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این روزاها دیگر در آسمان دلم رصد نمی کنمت ....
هوای نگاهم را نداری...حواست هست؟
تو نیستی ولی سائقه وسیع شب مرا هم...
آسمان دل مرا هم مورد عنایت قرار می دهد...
سرخی آسمان شبهای بهار هم گاهی دلم را کوچک می کند...
و غرش گاه گاه آسمان نبودنت را طئنه می زند...
یادت هست...آن روز که معصومانه به تو لبخند زدم...و سلام دادم ؟
 آن روز هم رفتی ...
و من که  وسعت آسمان را در نگاهم داشتم...
پس نگران نبودنت نبودم...و با لبخند بدرقه ات کردم...چه احساس قشنگی!
هنوز هم وسعت آسمان بالای سرم نشسته .
و منتظر نگاه من است
 و اما من!!!چشمهای من!!!
نمی دانم چه شده!!!!
شاید در پی حضور تو سرگردان کهکشان شده ...جایی دوتر از آسمان دلم !

 راستی... نگاهم را تو ندیدی کجا رفته؟!!!


نوشته شده در چهارشنبه 88/3/6ساعت 4:21 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

    قصه ی اولین گناه دستگاه آفرینش

یکی  بود؛ یکی نبود...

زیر گنبد کبود،هنووووووووز خدا یکی بود.

فرشته و آدم و حوا

محمد و علی و زهرا...

و هنوز خدا یکی بود.

محمد بود و آدم نبود...

معصیت و گناه نبود...

و همیشه هر اتفاقی باید اولین باری داشته باشه...

و بالاخره....یه جایی ...یه روزی...به یه بهانه ای،باید اولین نفر

طغیان کنه و آلوده بشه...

...

همون روزا که یکی بود و یکی نبود...و شاید هنوز گنبد کبود نبود...

خدا خواست که یکی باشه ...

یکی باشه تا پرتوی قدرت لایزالش رو در کالبد وجودش به نمایش بگذاره...

خواست که خاندان محمد باشن...

و خواست که آدم موجود باشه  و فرمان داد که موجود باش !

پس آدم آفرید و گفت:فتبارک الله احسن الخالقین !

 

و آدم نبوده با روح خدا بود شد...

و خدا به تمام فرشتگان دستور داد که : تعظیم کنید به بهترین آفریده ام !

و چون هنوز خدا خدای فرشته ها بود ، به حکم ارادت اطاعت کردن...

شاید حالا وقت طغیان عصیان بود...

و ابلیس مغرور شش هزار سال عبادت ...اولین گناه دستگاه آفرینش رو به نام خودش ثبت کرد.

این غرور بود که اجازه نداد به یک خاکی سجده کنه...

پس طرد شد...تـــــــــــــــــــــــــــــــــا ابد!

برای تو می نویسم گلم ! که امروز هزارمین گناه زندگی ات رو مرتکب شدی و هنوز در آغوش خدا جای داری!

گناه ابلیس رو تکرار نکن که حتی زمینی ها هم طردت می کنن!


نوشته شده در شنبه 88/2/12ساعت 2:36 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

تیرگی آسمون بدجوری روی دلم سنگینی می کنه...

دارم خفه میشم...کاش می شد نبودم...کاش می شد فرار کنم...

جایی که حتی آسمون هم نگاه سنگینش به سرم نباشه...

چرا ...چرا هنوز بعد هزار هزار سال باید تئ حسرت سیب حوا باشم...

چرا باید هنوز تبعید زده بیابون گرد زمین باشم...

کاش می تونستم بزنم به جاده و تو کوچه ها دنبال نشونش باشم...

نه گوشه ی این کلبه ...که حالا برام شده کلبه ی احزان!!!

خدا تو که هنوز هستی...

به عزت رضا قسم منم هنوز آدمم...هر چند خطا کردم...

به آبروی هر آن کس که در این زمین دوست می داری قسم!

فاصله ها رو بردار...

منتظر دستات هستم.


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/26ساعت 10:40 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان،و وصله ای ناجور بر لباس هستی .

صدای ناهموار و ناموزنش خراشی بود بر صورت احساس...

با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لب

 می نشست.

صداشی اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.

کلاغ از کائنات گله داشت...کلاغ فکر میکرد در دایره ی قسمت نازیبایی ها تنها سهم اوست.

کلاغ غمگین بود و با خودش می گقت:((کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود.))

پس بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.

خدا گفت:((عزیز من !صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.

 اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند.

سیاه کوچکم ! بخوان فرشته ها منتظرند.))

ولی کلاغ هیچ نگفت...

خدا گفت :((بخوان ؛ برای من بخوان ؛ این منم که دوستت دارم...سیاهیت را و خواندنت را.))

و کلاغ خواند...این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.


نوشته شده در جمعه 88/1/14ساعت 7:33 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

شب با تمام غربت از راه می رسد

و من تنهام ...مثل تمام سالهایی که گذشت...

وقتی لحظه های شور به تو رسیدن می گذشت...

وقتی من با تمام وجود از تو برای تو می نوشتم...

وقتی برای تمام کاغذها بها سطل زباله بود...

وقتی....

برای تمام راههای بسته نقشه می کشیدم...

چگونه بود خدایی که برایم ، زندگی را با تمام نبودنها رقم زد!!!

چگونه بود صدایم که دیگر به خدا نمی رسد!!!

فاصله ها ما را اینگونه از هم جدا کرد...

برای رسیدن راه بی پایان است و ...

کاری باید کرد...
نوشته شده در پنج شنبه 87/12/29ساعت 12:12 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pars Skin