سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

دیروز وقتی متولد می شدم هنوز ستاره ها سوسو میزدند.

هنوز درختان سجده می کردند؛که من برای19همین بار متولد شدم...مثل تمام روزهای سال که اگر یادم بماند

به دنیا می آیم...

دیروز را خوب یادم هست....خورسید بالا آمده بود ؛اما هنوز ستاره هارا می دیدم که به جای من خدا را شکر می کردند...

من هم سجده کردم مثل ستاره های 4آبان....

مثل درختا...

خوشحالم که هنوز هستم...خیلی خوشحال...

ته دلم شور میزنه...

اما من خدا رو دارم...

                                  خداروشکر که تنها نیستم...

اوه داره دیرم میشه...نمی دونم چی نوشتم ....منظورم اینه که تولدم مبارک...باید برم...

آرزومند آرزوهات


نوشته شده در دوشنبه 87/8/6ساعت 8:1 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

یک بذر بکارید                                                         

تا یک گل بروید....

رویاهایتان را در آسمان بجویید...

آسمان آنچه که دوست می دارید؛می دهد... 

 

.......................................................

    عشقی که در هر روز و هرشب نو نشود؛

دوام نخواهد یافت....حتی اگر به پرستیدن منجر گردد.

دو دل باخته چیزهایی را در آغوش می کشند؛ بیش از آنکه یکدیگر را در

آغوش بکشند...

بی شک عشق در یک جا جمع نمی شود...

عشق کلمه ای است از نور ؛ که دستانی از نور آن را بر برگی از نور نوشت....


نوشته شده در جمعه 87/7/26ساعت 8:28 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

                                                     خطاط لحظه ها

ساعت ، بمان نرو

دیگر زمان زیادی نمانده

باید کمی ستاره ببینم در آسمان

 باید نهال خنده بکارم روی لب

تا انتهای خط راهی نمانده است

تیک تاک عمر من

آه ای دقیقه های عجول و فراری ام

رخصت نمی دهید؟

باید برای خنده بیابم بهانه ای

ای لحظه های عزیزم شما چرا

فرصت نمی دهید؟

بر من چه کارهای زیادی که مانده است

زین خیل آرزوی فراوان دور دست...

ناگه چه دیر شد

زین فرصتی که نمی آیدم به دست

آخر کجا شدند...

ایوان و چای و حوض

و آن کودکی که پر از خاطرات سبز

از دست رفته اند

ساعت تورا به جان عقربه هایت بمان ، نرو   

باید کمی بنفشه بکارم کنار حوض

با چترهای بسته بجویم سرشک ابر

آیینه خنده های مرا آزیاد برده است

باید دوباره بیابم نشان عشق

گویی که سال هاست

من با کسی ، که نه

گویی با خودم

من قهر بوده ام

دیگر لواشکی ، به دلم پر نمی کشد

قاشق زنی ، به پشت پنجره قاشق نمی زند...

بادبادکی به آسمان سپیدم نمی رود

دیگر دلم ، ز روی آتش گرمی نمی پرد

قلک شکستنی مرا به ثروت بی حد نمی برد

اینک من و دقایقی پر از شاید و اگر

در انتظار چه ....؟

خود نیز مانده ام...

بی پرده با تو بگویم عزیز دل

یک شب چه کودکانه به خوابی سپید و پاک

ناگه چنین بزرگ، من از خواب جسته ام

در این زمانه ی آدم بزرگ ها

من سخت گشته ام

گویی کسی ،شبانه ، کودکی ام را ربوده است

از آن امید و خنده و احساس پاک و ناب

از لذت نشستن در حوض لحظه ها

چیزی نمانده است ...

باید شروع کنم

حتی اگر به آخر خط  هم رسیده ام

یک نقطه می نهم 0


اینک منم

بر پا و استوار ؛ آغاز خط نو

خوش خط تر از گذشته

آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام

بد خط ، سیاه ،خط خورده .

کسی را گناهی نیست

آه ای خدای من ..

از دفتر حیاتی چند برگ عمر من

چند صفحه مانده است ؟

دیگر گلایه بس ...

باید دوکاسه آب بریزم به پشت سر

باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم

باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای

تا هست دفتری ...

تا مانده برگ نو ...

باید تمام ورق های دفتر را 

خط خورده یا سیاه 

دیگر ز یاد برد

دیگر مداد رنگ سیاهی، نمی خرم

یک جعبه آب رنگ

و آنگه مداد رنگی و نقاشی حیات

آبی آسمان

سرخی به گونه ها

زردی به آتش و سبزی به زندگی


اینک منم

قلم به دست....

خطاط لحظه ها

نقاش عمر خود

ساعت نماند و رفت

در این دو روز عمر

پیروز.....آن کسی

که در دفتر حیات

تکلیف هر چه بود

این مشق زندگی

زیبا نوشت و رفت.


نوشته شده در یکشنبه 87/7/7ساعت 8:44 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

سلام دوستان...ببخشید که دیر شد ؛اصلا قرار نبود "فاصله" اینقدر طولانی روی این صفحه بمونه... منتظر حضور چن تا از دوستان بودم ،از طرفی دو.سه روزی یه سفر کوچولو رفتم...برای ثبت نام دانشگاه...

البته شطرنجی تصورم کنید ...آخه پیام نوره !!! گفته باشم فقط یه روز ،روزه امو خوردم!!!

اما همچین بد هم نشد با  این پست آپ موندم،چون بعضی از دوستان تویه این مدت لطفشون به من رسید...همین جا از همه ی دوستان که لطف می کنن و حرفهای بی ارزش این حقیر رو می خونن ، متشکرم...و کسانی که کامنت می ذارن ...و  اینجا تنهام نمیذارن...خیلی ممنونم...همچنان منتظرتونم.

و

آرزومند آرزوهات

 


نوشته شده در یکشنبه 87/7/7ساعت 8:14 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

عقــــــــــــــــــــــــب گــــــــــــــــــرد..

1.

2.

3.

4.

5.

6.

7.

8...

9...

10...

.

.

.

20...

.

.

30...

.

.

100.

.

.

.

به چــــــــپ چپ

 

چپ.

چپ.

چپ.

چپ.

چپ.

چپ  چپ چپ....

ته دره...

مرگ.!!!

مرگ.


نوشته شده در جمعه 87/6/22ساعت 9:31 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

گاری میوه فروشی سر کوچه ما بود و کسی هم می گفت،

عشق دارم بخرید،سه عدد صد تومن است.

با خودم من گفتم:که چه بیچاره شدیم ما مردم ، عشق هامان الکی است که فروشی شده است سر هر کوچه و بر هر گذری.

روزگاری به ره عشق سری می دادند ، جانشان می دادند

 همه اش هم الکی، چون دگر عشق مقامی ندارد برما.

هر کسی مدعی عشق شده و دو روزی عاشق. و سپس

می گویند:ببخشید آقا ،از شما خسته شدم با اجازه بای بای!

و دوباره نفر بعد...دریاب مرا ، شیدای توام....

ادعا دارد که عاشقم . درک کنیدم...

و مجدد قصه از نو ، هوسی هم از نو...

پسر شب که هم او می گوید:ببخشید خانم عاشق گیره ی موهای شما من شده ام ، به خدا می میرم ، پشت سر می خندد به تو و آنچه به او می گویی.

ما چه بدبخت شدیم، عشق هامان الکی، خنده هامان الکی ، گریه هامان الکی ، و هنوز مدعی ایم  عاشق همدگریم.

در زمانی نه چندان دور ، کسی جرات این را که نداشت به زبان آورد حتی ، که من عاشق شده ام، عشق فرهاد مگر نشنیدی ،کوه را یک تنه کَند.

تو مگر نشنیدی قصه ی لیلی و مجنون ، که عاشق و فدایی بودند،

طفلکی لیلی جان چه غمی خورد به عشق مجنون...

کاش می دانستیم ،

عشق تقدس دارد

پاک پاک است مثل آب روان ، که گِلینش نکنیم.

کاش می دانستیم

عشق ابهت دارد ، میوه و سبزی هر گاری نیست که فروشی باشد و حراجش بکنند.

کاش می دانستیم

عاشق واقعی اکنون چه مقامی دارد، احترامش بگذاریم همه.

ما نباشیم پی رنگ و ریا ، عقب عشق نگردیم ، سر هر گذری، مهربانی بکنیم به همه ، به قناری . به کلاغ ، ولی از روی صفا

یا به قول شاعر :

پی گوهر باشیم ، لحظه ها را به چراگاه رسالت ببریم...


نوشته شده در دوشنبه 87/6/18ساعت 6:11 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

ماه مبارک رمضان رو به همه روزه داران و روزه نداران تبریک میگم....

انشالله که خیر و برکت این ماه به تمام انسانهایی که در این ماه

لیاقت نفس کشیدن رو دارن برسه....و به ما

                                                      آمین

 

می گویند: کسی روزه نمی گرفت ولی سحری می خورد. گفتند: تو که روزه نمی گیری ،

دیگر چرا در سحری خوردن خود را اذیت می کنی ؟ گفته بود نماز که نمی خوانم ،

روزه که نمی گیرم ، اگر سحری هم نخورم که دیگر کافر مطلق می شوم .


نوشته شده در سه شنبه 87/6/12ساعت 4:3 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pars Skin