تیرگی آسمون بدجوری روی دلم سنگینی می کنه... دارم خفه میشم...کاش می شد نبودم...کاش می شد فرار کنم... جایی که حتی آسمون هم نگاه سنگینش به سرم نباشه... چرا ...چرا هنوز بعد هزار هزار سال باید تئ حسرت سیب حوا باشم... چرا باید هنوز تبعید زده بیابون گرد زمین باشم... کاش می تونستم بزنم به جاده و تو کوچه ها دنبال نشونش باشم... نه گوشه ی این کلبه ...که حالا برام شده کلبه ی احزان!!! خدا تو که هنوز هستی... به عزت رضا قسم منم هنوز آدمم...هر چند خطا کردم... به آبروی هر آن کس که در این زمین دوست می داری قسم! فاصله ها رو بردار... منتظر دستات هستم.
نوشته شده در چهارشنبه 88/1/26ساعت
10:40 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |