سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

((و در واپسین روزهای ماه محرم و صفر))

 

عصر یک جمعه ی دلگیر.دلم گفت:بگویم ، بنویسم:

که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است؟

به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است؟

بگو حافظ دل خسته ، زشیراز بیاید، بنویسد:

که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عاشق ترک خورد ؛ گل زخم نمک خورد؛زمین مرد،زمین مرد!

خداوند گواه است...دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است.

ولی حیف!نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی...برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه ی دلگیر ؛ وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس!

تو کجایی گل نرگس؟!!!

به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم؛ زده آتش به دل آدم و عالم .

مگر این روز و شب رنگ شفق یافته، در سوگ کدامین غم عظمی

 به تنت رخت عزا کرده ای ، ای عشق مجسم ! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر از عمق نگاهت ؛ نکند باز شده ماه محرم، که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت.

به فدای نخ آن شال سیاهت.به فدای رخت ای ماه ! بیا.

صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی...آجرک الله...

عزیز دو جهان ، یوسف در چاه ، دلم سوخته از آه نفس های غریبت.

دل من بال کبوتر شده ، خاکستر پرپر شده ، همراه نسیم سحری روی پر فطرس

معراج نفس گشته هوایی .و سپس رفته به اقلیم رهایی...

به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شودآیا که مرا نیز به همراه خودت ، زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی ؟:

به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد،نگهم خواب ندارد،قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.

همه گویند به انگشت اشاره :مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد...؟؟؟

تو کجایی...؟شده ام باز هوایی...شده ام باز هوایی...

گریه کن؛ گریه و خون،گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را...

و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه زمقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من،همچو عصا در ید موسی بشود...چون تپش موج مصیبات بلند است...به گستردگی ساحل نیل است...و این بحر طویل است.

و ببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است ، که این روضه ی مکشوف لهوف است...

عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است.

و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است؛ ولی حیف که ارباب ((قتیل العبرات)) است. ولی حیف که ارباب ((اسیر الکبرات)) است ولی حیف که هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی...

الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که ((الشمر55))

خدایا چه بگویم ...که ((شکستند سبو را و بریدند...))

دلت تاب ندارد؛ به خدا با خبرم. میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی.

قسمت میدهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی...تو کجایی

نوشته ی سید حمیدرضا برقعی


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/1ساعت 9:22 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin