امتداد لحظه ها جاریست در زمان.... *** بی خیال اومدنها و رفتنها ؛ بودنها و نبودنها... و هنوز آدم روزی هزار بار به گناه سیب تبعید میشه و هنوز بی محابا از تبعید و شب زدگی ،طئم شیرین سیب رو بدون تلخی هاش احساس می کنه... و روزی هزار هزار بار چشمای دوره گردش ، مبهوت سیب هاییه که به مهمونی شبونه دعوتش می کنه... هنوز نمی دونه دزدیدن میوه ی ممنوعه گناه یا نه !!! ولی خوب...شاید امیدی باشه! مث همون موقع که آدم سرگردون و شب زده ، تو بی انتهای کویر دنبال حوای خودش می گشت... حوا ! مونس غربت کویر . نمی دونم ! شاید فقط به خاطر ترس از تنهایی بود... به هر حال ؛ پیداش کرد درست همون موقع که غم زده ، بیابونهای بی انتهای کویر رو زیر پا می گذاشت ؛ نسیم وزید... نسیم که وزید بوی بهشت می داد...بوی گیسوی حوا... بوی گیسوی حوا ، پیچیده تو آغوش نسیم ... به آدم جون دوباره داد... *** پی نوشت: آاااااااااااااااااااااااااااای آدما...آدم حسرت گندم نباشیم! *** اما یه نکته ی جالب که خیلی جای بحث داره: گاز زدن به اون میوه ی ممنوعه باعث شد که من باشم! (به اشاره ی یکی از دوستان خوبم)
Design By : Pars Skin |