سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
یکی بود یکی نبود...

زیر گنبد کبود،نفس.. بریده بریده بود...زندگی نبود...

آخرین روز سال بود...

که تموم شد ،تمام شب زنده داری های بالش وتشکش برای در آغوش کشیدن آه و ناله هاش و پاک کردن عرقش...
تموم شد
،نگاه های ترحم آمیز دوست و آشنا...

تموم شد، تمام غصه های مادرانه ی مادرش...

 یه عمر جون کندن و هم خونه بودن با عزرائیل تموم شد...

خیلی سال بود که سعید مویی برای از دست دادن، به سر نداشت اما نوازش های بالش خیسش هم تموم شد ...

خلاصه شدن دردای تنش، تو فشار مشت بی رمقش، به تشکش هم تموم شد...

ذرات روحش با عرقش از تنش دراومد،تا اینکه 29 اسفند هم آخرین قطرش با نگاه سرد و لبخند تلخش در اومد...و تموم شد...

سرطانش هم تموم شدو از تنش بیرون رفت اما... سعید رو هم با خودش برد...

سعید مـــُـــــــــــرد.
اون که حتی نمی تونست راه بره،تا خدا پرواز کرد.
شاید امروز گوشه ای از بهشت بتونه نفس بکشه ،یه نفس عمیق که تمام ریه هاشو پر از هوای بهشتی کنه، کاری که هیچ وقت نتونست بکنه...
شایداونجا بتونه بخنده ،از ته دل...

روحــــــــش شاد.


نوشته شده در یکشنبه 87/1/4ساعت 6:15 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin