ساعت ، بمان نرو دیگر زمان زیادی نمانده باید کمی ستاره ببینم در آسمان باید نهال خنده بکارم روی لب تا انتهای خط راهی نمانده است تیک تاک عمر من آه ای دقیقه های عجول و فراری ام رخصت نمی دهید؟ باید برای خنده بیابم بهانه ای ای لحظه های عزیزم شما چرا فرصت نمی دهید؟ بر من چه کارهای زیادی که مانده است زین خیل آرزوی فراوان دور دست ناگه چه دیر شد زین فرصتی که نمی آیدم به دست آخر کجا شدند... ایوان و چای و حوض و آن کودکی که پر از خاطرات سبز از دست رفته اند ساعت تورا به جان عقربه هایت بمان ، نرو باید کمی بنفشه بکارم کنار حوض با چترهای بسته بجویم سرشک ابر آیینه خنده های مرا آزیاد برده است باید دوباره بیابم نشان عشق گویی که سال هاست من با کسی ، که نه گویی با خودم من قهر بوده ام دیگر لواشکی ، به دلم پر نمی کشد قاشق زنی ، به پشت پنجره قاشق نمی زند... بادبادکی به آسمان سپیدم نمی رود دیگر دلم ، ز روی آتش گرمی نمی پرد قلک شکستنی مرا به ثروت بی حد نمی برد اینک من و دقایقی پر از شاید و اگر در انتظار چه ....؟ خود نیز مانده ام بی پرده با تو بگویم عزیز دل یک شب چه کودکانه به خوابی سپید و پاک ناگه چنین بزرگ، من از خواب جسته ام در این زمانه ی آدم بزرگ ها من سخت گشته ام گویی کسی ،شبانه ، کودکی ام را ربوده است از آن امید و خنده و احساس پاک و ناب از لذت نشستن در حوض لحظه ها چیزی نمانده است ... باید شروع کنم حتی اگر به آخر خط هم رسیده ام یک نقطه می نهم 0 اینک منم بر پا و استوار آغاز خط نو خوش خط تر از گذشته آری منم ، که دفتر عمرم نوشته ام بد خط ، سیاه ،خط خورده کسی را گناهی نیست آه ای خدای من از دفتر حیاتی چند برگ عمر من چند صفحه مانده است ؟ دیگر گلایه بس ... باید دوکاسه آب بریزم به پشت سر باید دوباره عاشقانه نفس را فرو برم باید که بی بهانه بخوانم ترانه ای تا هست دفتری تا مانده برگ نو باید تمام ورق های دفتر را خط خورده یا سیاه دیگر ز یاد برد دیگر مداد رنگ سیاهی، نمی خرم یک جعبه آب رنگ و آنگه مداد رنگی و نقاشی حیات آبی آسمان سرخی به گونه ها زردی به آتش و سبزی به زندگی اینک منم قلم به دست.... خطاط لحظه ها نقاش عمر خود ساعت نماند و رفت در این دو روز عمر پیروز.....آن کسی که در دفتر حیات تکلیف هر چه بود این مشق زندگی زیبا نوشت و رفت.
Design By : Pars Skin |