سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

امروز قاصدک بار بست

فردا مسافر است

او از سرزمین من کوچ می کند وتمام بنفشینه های باغ را چید تا با خود ببرد

و من صبر می کنم یاد گرفتم که صبر کنم و فاصله ها را هر طور که می شود کم کنم

رفتن او به من غم داد ،خوبیش اینه که کم داد0

قاصدک بار می بندد .می خواهد بهار سرزمین من را به دست دیگری بسپارد

سازگارترین می خواهد از جور نابه سامانی ها برود

قاصدک بنفش من می خواهد اوج بگیرد،می دانستم که این زمین جای او نیست

اما او بزرگوار مانده بود

شاید بهایش را کسی درک نکرده

او می گفت،از قصه ی رفتن

ومن سکوت کردم

تمام حرفها ،خواهش ها ،چرا ها

آروزی موفقیتش را کردن ،امید شادی هایش را داشتن وهر چیز گفتنی دیگری تا پشت حلقه ی اشک چشمانم آمدوبرگشت

ومن نگاه کردم

و خدا حافظی...

گوشه ای نشستم و به پرواز قاصدک فکر می کردم

دوستانم به سر خوشی ها مشغول و بی خبر...

وحیده برای خودش می خواند ،شاید هم برای من

ماه من غصه نخور...(این شعر جدید وحیده است از همه ی شعر هایش زیبا تر است)

ومن به این فکر می کنم که:

شاید خنکای نسیمی او را در پی خود کشانده

شاید سردی زمستان اینجا به بی پایان صبر او پایان داده

شاید درک هر ادراکی که او را می فهمیده ،مرده

.قاصدک رفت ومن تمام قاصدک های یخی را به آسمان می فرستم که به  خدا بگویند

 نگهدارش باش هر جا که هست.  


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/17ساعت 7:40 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin