سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

دراز کشیدم روی زمین... کف اتاقم... رو به پنجره...
آفتاب ملایم عصر تابستونی از لابه لای برگای درخت حیاط ، صورتمو نوازش میده....
شاخ و برگ درخت که تکون می خوره ؛ رقص نور خورشید ، چشامو سنگین می کنه و من...
همونجا ... به اوج آرامش میرسم .
به همین سادگی!
چه لذتی داره که ، به همین سادگی...

پی نوشت: توی این دنیا بهانه واسه لذت بردن زیاده... به همین سادگی...
این چیزایی نخوندنی پایین از اون بهانه هاست واسه من...نه صرف لذت بردن.بلکه درسه واسم،زحمت خوندنشو به گردنتون نمیندازم ...
و آرزومند آرزوهات

این چند روزی که فاطمه خانوم دنیا اومده ،کلی پیغام پسغام تبریک گرفتم از اینور و اونور..آخه بار اوله که عمه شدم! نمی دونم چرا خاله بودن خیلی باحال تر از عمه بودنه میدونی جوجه های خواهرم خیلی منو دوست دارن، فک کنم خاله ی خوبی بودم واسشون! البته به جز وقتایی که ریحانه صدام میزنه خاله دون...و من به جوابش می گم دون؟ :)حسابی کفرش درمیاد میگه چرا ایندوری حرف میزنی ،مث خودت صحبت کن! میگم: مگه تدوری حرف زدم(خنده) خلاصه غیر این وقتا خیلی با هم جوریم...حالا این فاطمه خانوم که اولین فاطمه ی خانواده ی ماست باید بزرگ شه ببینیم عمه جون صدام میزنه یا نه؟...نه!!! من اصلا دوست ندارم کسی عمه صدا بزنه...یادش میدم به اسم کوچیک صدام بزنه...یا بگه خاله .
یاد فاطمه دوستم افتادم! هنوز گوشیش خاموشه! خدا همه رو عاقبت به خیر کنه! ولی کاش نمی رفت خونه باباش. بذار از اولش بگم: همکار دادشم که خیلی باهم صمیمی بودن رابطه ی خانوادگی رو شروع کردن. خب منم که پررو و خوش صحبتم...خیلی زود شدم دوست دلتنگی های فاطمه و آبجی جواد آقا...
ولی هر دفعه که فاطمه رو می دیدم دپرس تر از دفعه ی قبل بود!گفت جواد دوست دختر داره، گفت میخواد با یه مشاور مشورت کنه و منم با یکی از استادام تماس گرفتم...به چند تا سایت سر زدم و خلاصه چندتا شماره و آدرس مشاوره ی معتبر پیدا کردم واسش...
مهم تر از اینا این بود که باید بهش نزدیک می شدم و کمکش میکردم...وقتایی که میومدن خونمون فرصت خوبی نبود،باید دونفری می بودیم تا راحت بهم بگه دردش چیه.
 البته مهدی (داداشمه) از دوستی جواد بادخترها و دلایلی که واسه توجیه کارش آورده بود بهم گفته.جواد 15ساله بوده که فاطمه رو عقدش کردن...شاید یه جورایی عقده ی جوونی کردن داره، بچه هیئتی ای که تو دل دخترای کوچه خودشو جا میده و خیر سرش  دختر بی حجاب و با حجاب می کنه! یکی نیست بهش بگه چراغ دل غربیه ها رو روشن می کنی و دل چراغ خونه اتو میسوزونی...خیلی اداعا داره به قول داداش خیلی خودشو و عقاید خودشو قبول داره.چند روز بعد امتحانهام با داداشمو خانومش،فاطمه و جواد رفتم بیرون. مهدی و خانموش غبیشون زد.این دوتا هم مث دوتا غربیه نشسته بودن.شروع کردم واسه فاطمه به شعر خوندن...داداش جواد هم سر صحبتو باز کرد که شما خیلی به شعر علاقه داری؟ با هزارتا دلیل گفتم آره... چونم گرم شد. نمیدونم چی گفت و به سمت خانموش اشاره کرد؛ حالا منم کلی بابت اینکه فاطمه رو اذیت کرده حرف توگلوم مونده که نمی تونم و نباید بگم.
همینقد بهش گفتم وقتی با انگشتت به کسی اشاره می کنی سه تا انگشت دیگه ات سمت خودته...خیلی رفت توفکر پرسید منظورت چیه؟ با شوخی ردش کردم....اما فهمید بی دلیل حرف نزدم، گفتم خودتون فکر کنید متوجه میششید.
بعد از اون شب فاطمه بهم گفت که جواد تا آخر شب درگیر همون یه جمله ای که بهش گفتم بوده و دائم با انگشتاش ور میرفته تا بفهمه منظورم چی بوده (کلی حال کردم) و  گفته آبجی (یعنی من) خیلی با سیاسته و خیلی از افکارش خوشم اومد و رابطه اتو باهاش حفظ کن و کاش مثلا باهاش همکلاس میبودم تا باهم از این بحثها را مینداختیم و کلی از این حرفها...
آخرین باری که باهام تماس گرفت گفت دوسه روزیه که شهرستانه ،البته با آقاش.عروسی فامیلاشونه، وقتی گفت دلم تنگ شده واست،کاش تو هم اینجا بودی ...با همه ی وجودم دلتنگیشو حس کردم .گفتم اومدی خبرم کن با هم بریم بیرون یا بیا خونمون.گفت باشه. اما چند روز بعد پیام فرستاد که ببخشید نمی تونم باهات بیام بیرون.
یادم از اون روزی افتاد که شکایت جوادو بهم کرد و بعدا گفت بهش چیزی نگی؟ کلی تعجب کردم که اصلا چرا باید به ذهنش خطور کنه که من با جواد همکلام بشم؟!!!
بماند جزئیاتش...ولی دیگه جوابشو ندادم....
کاش می تونستم واسه فاطمه کاری کنم!
اما الان دارم مطمئن میشم بهترین تصمیمی که توی این مدت گرفته ام قطع ارتباطم با اون بوده...به خاطر شوهر عجیبش!

البته هر وقت برگرده یا دوست داشته باشه می تونه باهام دوست باشه...دوست دوست!


نوشته شده در جمعه 90/5/21ساعت 4:2 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin