سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...


سه روز مهمان سفره ی رحمتت بودم و
باز هم مثل همیشه مهربونیت منو شرمنده ی خودم کرد.
شکر مهربونیت خدا جون!

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است  چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا       کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست           در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست   چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نمای ضمیر مُنیر دوست           اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملّاح بُردمی               گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست        احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار          میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

جریان از این قراره که... کلیک کن تا بگم 

نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 10:45 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

دراز کشیدم روی زمین... کف اتاقم... رو به پنجره...
آفتاب ملایم عصر تابستونی از لابه لای برگای درخت حیاط ، صورتمو نوازش میده....
شاخ و برگ درخت که تکون می خوره ؛ رقص نور خورشید ، چشامو سنگین می کنه و من...
همونجا ... به اوج آرامش میرسم .
به همین سادگی!
چه لذتی داره که ، به همین سادگی...

پی نوشت: توی این دنیا بهانه واسه لذت بردن زیاده... به همین سادگی...
این چیزایی نخوندنی پایین از اون بهانه هاست واسه من...نه صرف لذت بردن.بلکه درسه واسم،زحمت خوندنشو به گردنتون نمیندازم ...
و آرزومند آرزوهات

 یه چیزایی که خوندنش لازم نیست اما نوشتنش چرا 

نوشته شده در جمعه 90/5/21ساعت 4:2 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


قلم که به دست می گیری، ذهن بال می گشاید به آسمان واژه تا که بهترین تعبیر را برای بودنت بیابد؛

آسمان واژه هر قدر هم که وسعت یابد ، باز تو در سادگی و کوچکی عالم معنای من،
همان (مقدس ترین تعبیر هستی) ، هستی... که جهان با تو به هستی رسیده...
دل که در پیچ و خم جان این جهان کاوش می کند ، نفس نفس قداست وجودت را می یابد،
گاهی شوق می گیرد از این همه مهربانی خدا که در قامت تو گنجانده شده ؛

گاهی شرم می گیرد از این دلی که بی محابا برلحظه های نبودنت می افزاید
و زبانی که همزمانش اللهم عجل... آهنگ می کند !!!

با این همه امید به مهربانی و شفاعت تو دائمی ست.

این روزها که عطر ولادت به ملائک هم شادی بخشیده و سفره ی فضل الهی هزاران برابر وسیع تر می شود ؛ همه ی آدم ها با همان حالت گاهی شوق و گاهی شرم و همیشه امید ... چنگ به دامان مهربانیت ، ذات پاکشان را به رحمت الهی متصل می کنند...
و هزار هزار دعا که لطف تو آمین شان می شود!

امروز که مهربانی تو نگاهش به دستان رو به آسمان است... می خواهم دست به سویت دراز کنم و به جای همه احساس های مبهم گاهی شوق و گاهی شرم ، آهنگ ناهمخوان دل و زبانم...

تمنای احساس یگانه ی عاشقی ، احساس همیشگی شوق ، و آهنگ دائمی دل و زبانم که یکی باشد و آن یکی ...(( اللهم عجل لولیک الفرج))... را به محضرت بیاورم...

و تو فقط یک کلمه...فقط یک بار بگو ( آمین)
تا که تمام ملائک خدا به دنبال اجابت آن نفسی که از میان دو لبت گذشت ؛ زمین و زمان دنیایم را متحول کنند !

پس امروز می خواهیم از مرز لفظی دعای فرج عبور کنیم و از تو و خدای تو بخواهیم ، چنان درهای حکمتی پیش چشمان نالایقمان باز کنی تا که معرفت از قلب هایمان بجوشد و محبتِ تو در باغ وجودمان گل کند، آنقدر نظر بلند رحمتت را به فطرت پاکمان بیندازی که دل و زبانمان که هیچ ...چشم و گوش و دست و پایمان ، ذره ذره ی وجودمان بشود انعکاس صدای اللهم عجل لولیک الفرج...
تا که حتی نفس هایمان هم بشود دعای فرج.
تا که از میان این همه انعکاس اللهم عجل... بتوانی 313مرد، همراه خود کنی ،تا که تنها نباشی...

تا که بتوانی ظهور کنی.


نوشته شده در دوشنبه 90/4/20ساعت 11:30 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

 
امشب اومدم که با تو باشم، با خودِ خود تو... باهات خوش باشم.
امشب آرزویی به دلم نیست ، که بهت بگم؛
امشب حتی اجابت دلهای متوسل رو هم نمی خوام؛
امشب نیومدم که بگم ، گله دارم از پلیدی روزگار...
امشب می خوام مثل ریحان باشم ، مث وقتایی که از صندلی میره روی میز
و به زحمت دستاشو میرسونه دورگردن باباش و می بوسدش!
می خوام که به تو نزدیک شم...
منم امشب سعی می کنم بیام بالا!
بالا...آنقـــــــــــدر که به تو نزدیک شم...
تو خیلی بالایی خدا!
میشه کمکم باشی تا دستام دور گردنت برسه؟
میشه امشب مال من شی؟


نوشته شده در جمعه 90/2/30ساعت 1:0 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

     آجرک الله یا مهدی (عج)

تنهایی سر مزار مادرت عزاداری می کنی و اشک به مظلومیتش می ریزی...کی میایی دست ما رو می گیری
و مزارشو بهمون نشون می دی؟ کی اجازه می دی حق مهربونی ها شو ادا کنیم و خاک قبرشو طلا بگیریم؟


نوشته شده در یکشنبه 90/2/11ساعت 11:44 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


دیشب من و خدا توی کوچه بودیم...هیچ کس جز ما نبود...
دستم توی دست خدا بود و با هم می دویدیم...
انگار پرواز می کردم...همیشه فکر می کردم پرواز کردن بال می خواد...
دیشب فهمیدم بدون بال هم میشه به اوج رسید...
دست خدا رو بوسیدم..عطر خوش دستاش بوی بهشت می داد...
خندیدم و گفتم دوستت دارم خدا جون! چون تو در کنار منی...
سرم روی زانوی توست و دست مهربون تو روی سرم!
تو همیشه با منی. من همیشه تو رو دارم...همه ی دنیا مال توست و تو مال منی.

پس من همه چیز دارم و خوشحالم

گفت : منم لبخندهای تو رو دوست دارم.

شکر مهربونیت!


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 7:10 عصر توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pars Skin