سلام دوست من، خوبين؟
به رسم رفاقت گفتم سري بزنم و احوالي بپرسم
شما که قابل نميدونيد.
خوشحالم بعد خدا لااقل يه دلي هر چند دور مرهم دردهام ميشه.
راستش قصد نداشتم ناراحتتون کنم ولي چه ميشه کرد، به ارامش نياز دارم و کمي اميد تا دوباره ريشه بزنم، همه ي جوانه ها سوختند، به آتششان کشيدند، ساقه هاي سبز و جوانم را بيرحمانه بريدند...
از ناليدن بيزارم، از مديحه سرايي و نوحه خواني فراري ام،..اما دردها امانم نميدهند، قلبم ديگر طاقت ندارد... واي..نمي داني چقدر دلم چاه ميخواهد...چاهي که در نيمه شب سر در حلقومش فرو برم و به يکباره تمام عقده هاي بيگانگي و غربت اين عالم خاکي را در جانش آوار کنم...
خسته ام رفيق... خسته..حتي کساني که روزي بر غمها ميخنديدند و دستشان ميانداختند به غمخوار محتاج ميشوند، حتي آنها که روزي مانند خورشيد بودنند، در اوج آسمان...گرم بودند و گرما ميدادند، کم مي آورند، فسرده ميشند،گم ميشوند..مي فهمي چه ميگويم؟
تا ريشه هستم.. براي هميشه مسدود شد، به چه جرم..نميدانم؟؟؟
اشکال کارم کجاست؟؟ تو که برسم دوستي ايينه ام هستي نشانم بده.. اشتباهاتم را نمايان کن..
بي ادب بودم؟؟؟ نقادي نميدانستم؟؟ به کسي توهين کردم؟؟؟ ناسزايي گفتم؟؟؟ اسلام را وهن کردم؟؟ مگر من چه کردم؟؟
تو بگو دوست من...تو بگو...
درست است..تلخ مينوشتم.. تلخ و دردناک ولي به اين اميد که ديگر شاهد هيچ کدام از اين تلخيها و دردناکيها نباشيم.
درست است، نوشته هايم سياه بود، ولي جانم سرشار از اميد به سپيدي و سر زدن آفتاب مهر و انسانيت بود.
شايد لازم بود که خانه ام را بر سرم ويران کنند.. چرا که راکد شده بودم، متعفن و بدبو، به حرکت نياز داشتم به سفر، به جنبش...
و هنوز جاي شکرش باقيست که آرمانهايم، اميدها و روياهايم دست نخورده باقي مانده اند..
هنوز هم از زمين خوردن يک طفل رهگدر به گريه ميافتم، ديدن دخترک آدامس فروش و پسر فال فروش روحم را ميآزارد... ميخواهم انسان باشم و انسان بمانم...
ببخش رفيق...ازردمت.. قصدم اين بود که بداني اين دوست ناچيز شما همواره به ياد تان است..
به اميد سلامتي و شادي
راستي به نيت امشب تفالي به حافظ زدم..
برنيامد از تمناي لبت کامم هنوز
بر اميد جام لعلت دردي آشامم هنوز
روز اول رفت دينم در سر زلفين تو
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز
ساقيا يک جرعهاي زان آب آتشگون که من
در ميان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبي زلف تو را مشک ختن
ميزند هر لحظه تيغي مو بر اندامم هنوز
پرتو روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب
ميرود چون سايه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتهست روزي بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوي جان ميآيد از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقي لعل لبت
جرعه جامي که من مدهوش آن جامم هنوز
اي که گفتي جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حيوان ميرود هر دم ز اقلامم هنوز
يا حق...